گنجور

 
حکیم سبزواری

ایزد بسرشت چون گل ما

مهر تو نهفت در دل ما

باز آی که رونقی ندارد

بی شمع رخ تو محفل ما

چون هست ندیم در بر آن گل

گل را ببراز مقابل ما

از دیده ز بسکه خون فشاندیم

در خون دل است منزل ما

صیدم کرد و نگفت چون شد

آن طایر نیم بسمل ما

ترسم که ز فیض زاهدان را

شامل شود اجر قاتل ما

یکجو مهری نگشته جز جور

زان خرمن حسن حاصل ما

از میکده گردری گشاید

نگشوده ز درس مشکل ما

اسرار ره جنون گرفتیم

کان طره شود سلاسل ما