گنجور

 
حکیم سبزواری

جدا شد از بر من یار گلعذار دریغ

دریغ از ستم چرخ بیم دار دریغ

نمود ساکن بیت الحزن چو یعقوبم

ربود یوسف من گرگ روزگار دریغ

چمن شگفت و مرا عقدهٔ ز دل نگشود

گلی نچیدم و بگذشت نوبهار دریغ

معلمی که ورق پیش من نهاد آغاز

نوشت بر سبق من نخست بار دریغ

میان دایرهٔ غم چو نقطهایم اسرار

تمام عمر گذشتی بدین مداردریغ

 
 
 
عطار

ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ

چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ

به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس

به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ

دلی که آب وصالش به جوی بود روان

[...]

محتشم کاشانی

گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ

خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ

بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را

شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ

بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند

[...]

فیض کاشانی

گذشت عمر و نکردیم هیچ کار دریغ

نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ

برفت عمر بافسانه و فسون افسوس

گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ

نکرده‌ام همهٔ عمر یک عمل حاصل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه