گنجور

 
اسیری لاهیجی

مرا با دوزخ و جنت چه کار است

مراد عاشقان دیدار یار است

دلی کز هر دو عالم نیست یکتا

کجا در مجلس وصل تو بار است

بده ساقی ز جام بیخودی می

که از ننگ خودی جان در خمار است

فنا و نیستی در عشق فخرست

ز هستی عاشقانرا ننگ و عار است

ترا خو ناز و استغنا و ما را

نیاز و عجز و مسکینی شعار است

دگر از ما رخش پنهان ندارد

بزلفش جان ما را این قرار است

بدام زلف او جان اسیری

گرفتار بلای بی‌شمار است

 
sunny dark_mode