مرا با دوزخ و جنت چه کار است
مراد عاشقان دیدار یار است
دلی کز هر دو عالم نیست یکتا
کجا در مجلس وصل تو بار است
بده ساقی ز جام بیخودی می
که از ننگ خودی جان در خمار است
فنا و نیستی در عشق فخرست
ز هستی عاشقانرا ننگ و عار است
ترا خو ناز و استغنا و ما را
نیاز و عجز و مسکینی شعار است
دگر از ما رخش پنهان ندارد
بزلفش جان ما را این قرار است
بدام زلف او جان اسیری
گرفتار بلای بیشمار است