گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت

با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت

از عاشق دیوانه مجوئید سلامت

با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت

با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق

اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت

خورشید صفت ز آینه جمله ذرات

چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت

درد دل عاشق نشود به بمداوا

با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت

حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد

خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت

عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین

باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت

دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست

باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت

جانا چه کند چاره این درد اسیری

چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت