گنجور

 
اسیری لاهیجی

با روی تو از جنت اعلی نتوان گفت

با قد تو از قامت طوبی نتوان گفت

با کفر خم زلف تو ترسا صفتان را

جز قصه زنار و چلیپانتوان گفت

در مجلس رندان خراباتی بی باک

جز ذکر می و شاهد رعنا نتوان گفت

مرآت جمال رخ جانان بحقیقت

جز جان و دل پاک مصفا نتوان گفت

از ما و منی پاک شو و وصل طلب کن

در مجلس وصلش سخن از ما نتوان گفت

پنهان ز همه راز دل ای جان و جهانم

گوئیم به تو گرچه هویدا نتوان گفت

سردهنش هیچ نگفتیم بزاهد

با جاهل کج فهم معما نتوان گفت

با خلق مکن فاش دلا سرحقیقت

با غیر خدا سر خدا را نتوان گفت

با آن لب جانبخش اسیری که تو دانی

افسانه افسون مسیحا نتوان گفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode