باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت
با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت
از عاشق دیوانه مجوئید سلامت
با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت
با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق
اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت
خورشید صفت ز آینه جمله ذرات
چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت
درد دل عاشق نشود به بمداوا
با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت
حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد
خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت
عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین
باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت
دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست
باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت
جانا چه کند چاره این درد اسیری
چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت