گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای در انوار جمالت گشته شیدا شیخ و شاب

ذره وار از مهر رویت عاشقان در اضطراب

همچو شمع از سوز دل گریان همه شب تا بروز

سالها بودم که تا رویش بدیدم بی نقاب

جان دهد دل از برای بوسه لعل لبش

چون کند تشنه است از آن، جان می دهدازبهرآب

چشم مستش تا بدام آرد دل خلق جهان

همچو صیادان جادو خویش را کرده بخواب

جان بسودای خیال آن دهان و زلف باز

دل نهد بر هیچ و آنکه میرود در پیچ و تاب

مغرب جانهاست کویش چون برآمد ماه من

زان قیامت خاست کز مغرب برآمد آفتاب

در میان ما و دلبر نیست حاجب جز رقیب

کاشکی یک لحظه میدیدیم رویش بی حجاب

مشک را گر نسبتی با زلف او کردم چه شد

نه خطا کردم که گفتم چین زلفش مشکناب

چون اسیری هر که شد در بند زلف ماه روی

از سیه بختی بود آشفته حال و بس خراب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode