گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا بکی باشد نهان خورشید رویت در حجاب

کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب

نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال

در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب

گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم

در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب

از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم

بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب

هرکه عاشق نیست همچون صورت بی جان بود

زاهد مازین سخن چون مار در پیچست و تاب

گر نمی خواهد که ریزد خون عاشق بی گناه

چشم شوخش از چه رو باماست در عین عذاب

مبتلا گشتم بعشق او بانواع بلا

دل ز دست عشق مدقوقست و جان در اضطراب

زاهد هجران زده رو در خرابات فنا

بگذر از هستی بنوش از ساغر وصلش شراب

شهرتی کردی ببدنامی اسیری در جهان

زانکه دایم زند و قلاشی و بدمست وخراب