اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم

در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم

تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت

ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم

چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست

عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم

گرچه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا

در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم

دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم

در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم

در قمار عشق جانان جان و دل درباختم

محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم

عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل

من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم