اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

بیا که بی تو ز عمر خودم گرفت ملال

مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال

از آن به کُنهِ جمالت کسی نشد واقف

که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال

دلی که جلوهٔ رویت ندید از همه رو

نبرد بو به حقیقت ز ذوق اهل کمال

مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند

وگرنه فکر وصالش بود خیال محال

بگو به ساقی جان‌ها کز آن شراب کهن

بساز بهر حریفان پیاله مالامال

هوای این می و شاهد گرت بود صافی

بگیر دامن رندان بنوش جام وصال

اگر تو عاشق زاری و طالب یاری

چو بلبل از هوس گل به درد و سوز بنال

کسی که رند و حریف است و مست و خاموش است

ز بزم خاص به گوشش رسد خروش تعال

مگر که کشف اسیری شود مقام شهود

وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال