گنجور

 
اسیری لاهیجی

دست و پایی میزنم در راه عشق

تا مگر روزی شوم آگاه عشق

چون کواکب بی سر و پا گشته ام

تا شوم یکدم قرین ماه عشق

دامن معشوق می آرد بکف

هرکه باشد لازم درگاه عشق

از خرد بیگانه شو وز خویشتن

تا شوی از محرمان شاه عشق

زنده گشتم از حیات جاودان

چون شدم کشته بلشکرگاه عشق

فارغم از فکر زاد و راهزن

در سفر تا گشته ام همراه عشق

ای اسیری چون زمین می باش پست

تازنی برآسمان خرگاه عشق