دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جَدّ
هیجده ساله جوان سرو قدّ
در منای طف، ذبیح بی بدا
ذبح اسماعیل را کبش فدا
برده در حُسن از مه کنعان گرو
قصهٔ هابیل و یحیی، کرده نو
دید چون خصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاه را
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کُن، در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانکده، قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بی روی مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم، ای جان فدای جان تو
که کنم این جان بلا گردان تو
بی تو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گرچه عود و آتش است
لیک من مُستسقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو به خلوتخانهٔ جانان کنم
شاه، دستار نبی بستش به سر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقّه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سِیُم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اوّل قتیل
حکم یزدان آن دو را زان زنده خواست
کاین قبا آید به بالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو به خیمه، خواهران، بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده می بوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلاکش بانوان
هین فراز آئید، بدرودم کنید
سوی قربانگه روان، زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کبش فدا
الوداع ای مادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسماعیل نیست
برد یوسف، سوی خود، راحیل را
دید هاجر زنده اسماعیل را
من ز بهر دادن جان می روم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ای خواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چون رفتن به میدان وغا
در حرم شور قیامت شد به پا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی: کای فدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان می روی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ای خدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یار
صد چنین درّ بودم اندر گنج بار
آری، آری، عشق از این سرکش تر است
داند آن کو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فرّ بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چون رفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین اَو اَدنای او
گفت شاه دین به زاری کای اله
باش بر این قوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عُتل
خُلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع در وی همچو اندر مصحف آی
هر که را بود اشتیاق روی او
روی ازین آئینه کردی سوی او
آری آری چون رود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آن که گم شد یوسف سیمین تنش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ای جهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاده شد به میدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقّهٔ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرّار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خُلق و خَلق و منطقم
کوکب صبحم نبوّت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آن شاه عشق
که نموده عاشقان را راه عشق
جرعهای نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت، جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حق است
فرق دست از فرق جهل مطلق است
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وَقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر بدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بس که آن شیر دلاور یک تنه
زد یلان را میسره بر میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بی تاب شد
با لب خشکیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم نک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگان را سلسبیل
عیل صبری هل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا، دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در دُرج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ای عجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگان را آب خوش بادا حرام
نی که دل خون باد دریا را چو نیل
بی تو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر برش
هشت بر دُرج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آن سلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگرگه فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یک تن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زان دار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آن جسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آن شیر مست
منقذ آمد ناگهان تیغی بدست
فرق زاد نایب ربّ الفلق
از قفا با تیغ بُرّان کرد شقّ
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بی شمار
گفت با خود آن سلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بران رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و این کوه منا
ای ذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند ارباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ، پُر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تا جا در آن بستان کنی
سیر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاک تر می ران فرس
شد قتیل عشق را چون وقت سوق
دستها بر جِید باره، کرد طوق
هر فریقی که بر او کردی گذر
می زدندش تیر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آن قربان عشق
رو به خیمه کرد کای سلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر بادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی، لیک، بی بدر تمام
دیده روی یوسفی را چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابی که ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
اوفتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان، غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو به مو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب، بنهادش به چهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالیده سرو سرفراز
چون شد آن بالیدنت در باغ حسن
ای به دل بنهاده مه را داغ حسن
ای درخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای به طرف دیده، خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
می برد نک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیّاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نک بسوی خیمهٔ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشم باب خواب
اکبرا بی تو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من تو را یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در این وادی گرفتار الم
شاهزاده چون صدای شه شنفت
از شعف چون غنچه خندان شکفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کای ماه تمام
بی تو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چه گویم من، چه بر لیلی گذشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.