گنجور

 
اسیری لاهیجی

اگر چه عاشقیم ورند و قلاش

بنام زهد گشتم در جهان فاش

ز قید ننگ و ناموسیم آزاد

ز جام عشق سرمستیم و اوباش

سخن از عقل و هشیاری و تقوی

مگو با عاشقان مست و قلاش

اگر خواهی جمال یار بینی

ز لوح دل نقوش غیر بتراش

ز دیدار تو محروم است زاهد

که شد بی بهره از خورشید خفاش

چو دیگ بی نمک مخروش واعظ

دل دانا به خار جهل مخراش

اسیری دین و دنیا چون حجابست

بکوی عشق خوش بی این و آن باش