گنجور

 
اسیری لاهیجی

قصد جانم کرد یار دلنواز

ریخت خونم بی گنه آن سروناز

شهسوار حسن گو اسب جفا

با گدای باوفا چندین متاز

بیش ازین دل در غم دوری مسوز

جان من رحمی نما با ما بساز

عاشق آن قامت رعنا کجا

آورد در دیده سرو سرفراز

در نیاز عاشق دیوانه بین

نازکم کن تا بکی ای بی نیاز

عاشق آن باشد که باشد دایما

ز آتش عشق تو در سوز و گداز

در غم عشق است اسیری جان و دل

گر تو هستی رند و عاشق پاکباز

 
 
 
رودکی

تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

عبدالقادر گیلانی

شب همه شب با تو می‌گوییم راز

تو به غفلت پای‌ها کرده دراز

ای ز ما کرده فراموش گوییا

سوی ما هرگز نخواهی گشت باز

خیز و ترک خواب کن تا نیمه‌شب

[...]

مولانا

دیگران رفتند خانهٔ خویش باز

ما بماندیم و تو و عشق دراز

هرکی حیران تو باشد دارد او

روزه در روزه، نماز اندر نماز

راز او گوید که دارد عقل و هوش

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۸۶ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

یار با ما امتحانی کرد باز

لیک با بیگانه نتوان گفت راز

گر چه می‌کوشیم و جهدی می‌کنیم

تا کنیم از خودنمایی احتراز

خود اگر در خانه آبی می‌خوریم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۲۳ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه