گنجور

 
اسیری لاهیجی

عشق چو جور و ستم آغاز کرد

بر رخ عاشق در غم باز کرد

شد بجهان رسم نیاز آشکار

شاهد حسنش چو بخود ناز کرد

خواست کند غارت دین و دلم

دیده سوی غمزه غماز کرد

حکم قضا روز ازل جان من

عاشق و قلاش و نظر باز کرد

بلبل جان از قفس تن بجست

بار دگر سوی تو پرواز کرد

دل که جمال رخ خوب تو دید

جان بغم عشق تو دمساز کرد

یافت نوایی ز لبش همچو نی

جان اسیری چو بغم ساز کرد