گنجور

 
صوفی محمد هروی

ناله عشاق چو از حد گذشت

سوخت ز آهش همه کوه ودشت

ولوله در گنبد خضرا فتاد

ناله درین عالم بالا فتاد

کرد اثر ناله زارش، ببین

گشت دعایش به اجابت قرین

بخت و سعادت مگرش یار شد

زآن سببش نوبت دیدار شد

چشم نهاده به سر کوی یار

شب همه شب بوده در این انتظار

صبحدمی پرده ز رخ دور کرد

جمله آفاق پر از نور کرد

یک نظری کرد به رویش جوان

بی خبر از خویش شد اندر زمان

چون نظری کرد به روی نگار

کرد یکی نعره و افتاد خوار

آن بت عیار بدو رخ نمود

تاب رخ یار نبودش چه سود

بی رخ او خسته و دل بود ریش

با رخ او بیخبر از حال خویش

این همه آن عشق بلا می کند

آه چه گویم که چها می کند

غمزده آمد چو به ناگه به هوش

هیچ ندید او اثر از بخت دوش

ناله چون چنگ خود آغاز کرد

بر رخ خود صد در غم باز کرد