گنجور

 
اسیری لاهیجی

زان روز که روی تو مرا در نظر آمد

خورشید جهان در نظرم مختصر آمد

مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست

چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد

جان و دل سرگشته ما را بره وصل

هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد

دوران وصال آمد و جان خرم و شادست

کایام غم فرقت جانان بسرآمد

مجروح نشد عاشق بیچاره ز وصلت

در عشق تو هر چند که بی زور و زر آمد

ذرات جهان محو شد از مهر جمالت

از پرده پندار چو روی تو برآمد

تا دید عیان حسن رخت جان اسیری

از جمله جهان عارف صاحب نظر آمد