گنجور

 
اسیری لاهیجی

هر لحظه بروئی دگر آن روی نماید

هر دم بمن از باب دگر یار درآید

جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین

آئینه صافی چو همه روی نماید

اعمی نتواند که به بیند مه رویت

جز دیده بینا بجمال تو نشاید

از تاب جمال تو شود محو دو عالم

چون روی تو از پرده پندار برآید

جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم

ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید

چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است

شادی دل عاشق دیوانه فزاید

عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک

مطرب چو سرود غم عشق تو سراید

راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او

زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید

از دام بلا جان اسیری شود آزاد

زان زلف معنبر چو گره باز گشاید

 
 
 
رودکی

اندی که امیر ما باز آید پیروز

مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید

پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید

باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید

مسعود سعد سلمان

همواره سوی خدمت مداح گراید

مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید

بر باره چو بنشیند و از راه درآید

گویی که همی باره گردون را ساید

سنایی

هر کو به خرابات مرا راه نماید

زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

ره کو بگشاید در میخانه به من بر

ایزد در فردوس برو بر بگشاید

ای جمع مسلمانان پیران و جوانان

[...]

انوری

بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید

کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

چندان که بگفتم مهل کاخر روزی

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر

[...]

مولانا

چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید

بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید

خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید

ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه