گنجور

 
اسیری لاهیجی

درد بی درمان بعالم دردماست

کانچنان سرو روان از ما جداست

محنت ایام و غم های جهان

ز اشتیاق او نصیب جان ماست

کی علاج درد ما داند طبیب

درد و سوز عشق دردم را دواست

در هوایش رفت عمر و همچنان

جان و دل در آرزوی آن لقاست

من فدای آنکه از هستی خویش

نیست گشت و در بقای بی فناست

حیرت اندر حیرت آمد حال ما

هر دمش با ما چو نوعی عشوه هاست

واقف حال اسیری آن کسی است

کو بدرد عشق دایم مبتلاست