گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا که خورشید جمالت بجهان تابان گشت

از شعاعش همه ذرات مه تابان گشت

دل که در کوی غم عشق تو منزل سازد

بیقین خانه عیش و طربش ویران گشت

بار دیگر سرو سامان بجهان باز نیافت

جان که در عشق تو سرگشته و بی سامان گشت

جان بیمار ز دردت بدوائی نرسید

گرچه عمری بجهان در پی این درمان گشت

پرتو نور تجلی تو بر دل چو بتافت

جان و دل بین که ازآن دم بچه رو حیران گشت

از خیال خرد و صبر و سکون بیزارست

جان که او عاشق و شیدای رخ جانان گشت

در همه شهر شود شهره بناموس و بنام

هرکه در کوی ملامت پی این رندان گشت

گو مجو زاهد ماشیوه تقوی ز کسی

کو برندی و بمستی بجهان دستان گشت

نامرادی و غم عشق و ریاضات و سلوک

بر اسیری بهوای تو همه آسان گشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode