گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گرم رقیب براند بتا زمنزل تو

برنگ شمع برآیم شبی بمحفل تو

پری صفت زنظرها نهفته میگذری

مگر زروح مجرد سرشته شد گل تو

تو خود زرحمت محضی و این عجب باشد

که هیچ رحم نباید بمردم از دل تو

هزار نوح بگرداب تو بغرقاب است

که راه میبرد این بحر غم بساحل تو

چه جلوه بود ترا کاو فتاده چون مجنون

هزار قافله لیلی قفای محمل تو

بغیر سلسله آتشش سزا نبود

هر آنکه سر کشد از زلف چون سلاسل تو

هزار شب بدعا دست برفراشته ام

بود شبی که خدا را کنم حمایل تو

مریز خون زرگ آشفته گرچه گفت طبیب

که غیر او نبود در رگ مفاصل تو

بود چو روح روان در تن تو مهر علی

ببین که از چه سرشته خدای تو گل تو

بتان نماز برندش چو بت پرست به بت

فتد به بتکده گر عکسی از شمایل تو

تو نور حقی و آئینه دار سر ازل

خدای داند و احمد شها فضایل تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بلند اقبال

اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو

یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو

دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم

سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو

نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه