گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شب وصل است بیا باده به ساغر فکنیم

خانه خلد است به ساغر می کوثر فکنیم

دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست

عیش این دم ز چه رو بر دم دیگر فکنیم

زان دهان شکرین حرف مکرر گوییم

آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم

خال مشکین تو بر مجمر رخ می‌سوزد

کو سپندی که به شکرانه به مجمر فکنیم

تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده

تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم

شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد

بس که از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم

بی‌تو لطفی نبود خوابگه دیبا را

خار و خاشاک همان به که به بستر فکنیم

وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون

بی‌لبت هرچه به ساغر می احمر فکنیم

گر نیایی تو به وعده به سر بالینم

داوری از تو همان به که به داور فکنیم

عار داری اگر از بندگی آشفته

خویشتن را به در خواجه قنبر فکنیم

پرده باده‌کشان گر بدری ای زاهد

پرده از کار تو در هردو جهان برفکنیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode