گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

داد اجازه بر سخن آن لب نوشخند را

باش که پسته بشکند باز رواج قند را

تا نرسد بدامنت گرد ملالتی زما

خاک شدیم در رهت تند مران سمند را

عقل حریص دانه مژده دام میدهد

پند چو نشنوی دلا سر بگذار بند را

سر بکمند میروم نه بخود از قفای او

بند چو محکم اوفتد سود چه بود پند را

آهوی سر بریسمان کایدت از قفا دوان

ای که سواره میروی تند مکش کمند را

هر چه بجام ریزدت نوش کن و سخن مگوی

نیست چو اختیار رو برنه چون و چند را

ترک نگاه را بگو تا زسپاه غمزه اش

چین و چگل بهم زند کاشعز و خجند را

مدحت مرتضی بگو آشفته مدح بخوان

چون صله تو می کند آن لب نوشخند را