گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سالها رفت که ای عشق نگیری خبرم

باز غوغا کن و سودا شو و بازآبسرم

سر بی شور نگنجد به تن عاشق مست

خبری زآمدنت کو که کند باخبرم

تو بهر رنگ درآئی زدرم زیبائی

بسرو سینه و دل پای نه و بر بصرم

اندر این باغ ندارم زچمن پیرا چشم

من که از داغ غمت لاله خونین جگرم

بوئی از مصر محبت سوی من آر بشیر

پیر کنعانم و مشتاق ببوی پسرم

منکه سایم بدر پیر مغان جبهه زعجز

کی شود خم پی تعظیم سلاطین کمرم

توئی ای دوست شمال و منم آن مشت غبار

با حضور تو مپندار که ماند اثرم

در بر تابش خورشید نماند شبنم

در بر جلوه تو نام خودی می نبرم

بطواف حرم آشفته رسیدم با سر

بشکستند گر از سنگ جفا بال و پرم

کردم از پارس سفر بر در شاهنشه طوس

وه که از بخت بلند است مبارک سفرم

مس قلبی که مرا بود به اکسیر رسید

احمد لله تعالی که سراپای زرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode