گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

من و شمع دوش حرفی بمیان نهاده بودیم

دو زبان آتش افشان به بیان گشاده بودیم

زمن آتشی بجست و بنشست در دل شمع

بمقابله قراری چو بهم نهاده بودیم

همه شب بسوخت شمع و بگریست تا سحرگه

به نسیم صبح هر دو ززبان فتاده بودیم

بنوای مرغ شب خیز که کوفت نوبت بام

زده عطسه ای بجستیم که قرار داده بودیم

زگلی حدیث کرد او من و دل زگلعذاری

بعیار عشق دلبر من و دل زیاده بودیم

بگزید او تعلق من و عشق ساده رویان

من و شیخ هر دو آشفته نخست ساده بودیم

من و کوی میفروشان تو و خانقاه زاهد

بکه خضر رهنمون گشت که ما بجاده بودیم

بسم این تفاخر ایدل که بخواب دیدم امشب

که من و سگ در دوست بیک قلاده بودیم

بده ای یدالله از لطف مرا کلاه عزت

که به جای پای با سر به در ایستاده بودیم