گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای رفته و باز آمده سرمست و غضبناک

از مهر تو برگردم با کین تو حاشاک

مخضوب بود ناخنت ای پنجه سیمین

تا خون کرا خورده‌ای ای ترک غضبناک

مردم هم صید تو چه پروای وحوش است

هشدار کز انبوه سران خم شده فتراک

صوفی ز خم صاف محبت قدحی نوش

کان می‌کند آیینه‌ات از زنگ هوس پاک

جان رفت و سرم بر سر سودای تو لیکن

سودای تو از سر ننهد طبع هوسناک

پنداشته‌ام عشقش و گویند هوس بود

افسوس که نشناخته‌ام زهر ز تریاک

مه کرد در و بام تو هرشب به طوافت

خورشید نهد روی به درگاه تو بر خاک

از خضر طلبکار شدم آب بقا را

خط تو اشارت به لبت کرد که هٰذاک

در کعبه بود دل همه گر نقش بتانست

آشفته همی‌گفت به تو نَعبُدُ اِیاک

ای شیر خدا مظهر حق در تو گریزیم

لامهرب لامنجاء لا ملجاء الاک