گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر توئی ساقی ما باده خلر چه ضرور

ور توئی شاهد ما لعبت کشمر چه ضرور

بهر تسخیر دلم صف زده خیل مژه ات

از پی ملک خراب این همه لشکر چه ضرور

مردم دیده چو دید آن مژه با خود گفتا

خون زقیفال روانست به نشتر چه ضرور

شب وصلست و مه ما بوثاق است امشب

بر فلک تابش این کوکب و اختر چه ضرور

عنبر خام سر زلف بس و آتش رخ

عود میسوزی از این بعد بمجمر چه ضرور

چون غبار در او هست چه حاجت با کحل

هست چون خاک در دوست به بستر چه ضرور

چند آشفته بری بر در اغیار پناه

بر در پیر مغان رو در دیگر چه ضرور

طلب از خاک در میکده اکسیر مراد

سجده جز بر قدم حیدر صفدر چه ضرور

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی