گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای بهشتی گاه حوری گه پری گاهی بشر

از دهن گه می دهی گاهی نمک گاهی شکر

جاء عشقی راح عقلی یا ندیمی بالهدر

ضامن قلبی ما تفرج طال شوقی ما قصر

تیر مژگانت بسینه یا که سوزن در حریر

شرح عشق تست در دل یا که نقشی در حجر

رفتی و بی تو میسر نیست ما را زندگی

کیف یبقی الجسم یا صاح و روحی قد هجر

عاجزم اندر تو نامت چیست ای رشگ ملک

سرو بستانت بخوانم یا که غلمان یا قمر

در شب هجر تو طوفان کرد چشمم وقت شد

تا برآرم نوح وش فریاد ربی لا تذر

کی عجب باشد که نالد عاشقی از اشتیاق

العجب ثم العجب فی هجره ممن صبر

الحذر گویان از آن قامت زهر سو مسلمین

فی القیامه ان یقول الکافر این المفر

قامتت را آتش طور است بر سر از جمال

طور سینا میوه ای گر آتشین داد از شجر

گفت با من عقل از سر برنه این سودای خام

قلت للقلب ان عشقی قد نهی فیما امر

گر بدین ودل شکیبی اینک اینک دین و دل

گر بجان دادن کفایت هست سهل است اینقدر

گفت شیخ شهر با آشفته بگریز از بلا

قال ان هذا البلا یا مدعی مال خطر

اینکه گفتی صبرم اندر هجر آن یوسف جمال

پیر کنعان را نفرماید کسی صبر از پسر

انتظارم کشت ای شمع ازل پرده بسوز

قائما بالحق امام العصر عدل المنتظر