گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زلیلی حسن کس افزون ندارد

خبر زین جلوه جز مجنون ندارد

نوای عشق را تار دگر هست

اگر ساقی می گلگون ندارد

حریفی گر بود مست محبت

هوای باده و افیون ندارد

بدل دستی مرا ننهد طبیبی

که دایم آستین پرخون ندارد

عبث میخانه را بگشوده خمار

خبر از آن لب میگون ندارد

لبت را غنچه خواندم قامتت سرو

که نیکوئی جز این مضمون ندارد

خرد گفتا که غنچه کی سخن گفت

ببین سرو آن قد موزون ندارد

بمانی چهره بنما تا نگویند

جز او کس صحف انگلیون ندارد

حریف از زور بازو گشته مغرور

خبر از پنجه بیچون ندارد

علی دست خدا سرپنجه حق

که کس قدرت از او افزون ندارد

مرا آشفته سودائی بسر هست ‏

که این سودا به جز مجنون ندارد