گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عید است مطرب را بگو چنگی به مزمر برکشد

تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد

ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا

صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد

زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو

گویا طبیبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد

هل من مزید صوفیان از بزم شد بر آسمان

هر کو کشیده ساغری خواهد مکرر برکشد

چون آفتاب او میکشد پرده زعارض بر فلک

چون هندوان خور بر جبین خط مزعفر برکشد

چون نوبت پیر مغان گویند بر بام حرم

نبود عجب واعظ که می بر فوق منبر برکشد

آن میفروش بزم دل آن ماورای آب و گل

آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد

آن شهسوار لافتی آن تاجدار هل اتی

کز دست قدرت درو غادر را زخیبر برکشد

چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه

در مشرق از مغرب اگر خورشید خاور برکشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode