گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خنک آنقوم که در کف می روشن دارند

بزم از شعله می وادی ایمن دارند

تا بمیخانه چه رفتست که امشب مستان

همه در مسجد و محراب نشیمن دارند

بگذر از سیمبران ایدل شیدا کاین قوم

روی از آئینه دل از روی و آهن دارند

من و کنج قفس و جور و جفای صیاد

گرچه مرغان چمن جای بگلشن دارند

در ره بادیه ترکان بکمینند اما

نتوان گفت چو چشمان تو رهزن دارند

برفوی دل صد پاره ام اینان آیند

رشته از زلف و زمژگان همه سوزن دارند

در صف حشر که یعقوب گریزد زپسر

ای خوش آنان که تو را دست بدامن دارند

گرچه آشفته سودای علی شد دو جهان

تو نپندار که سودای تو چون من دارند