گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زیبا صنما این همه زیبا نتوان بود

رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود

در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت

آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود

گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی

گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود

ترکان همه خونریزو ندارند محابا

لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود

از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل

عمری بتماشا و تمنا نتوان بود

بر کوه نهی بار غم عشق بنالد

بالله که چون کوه توانا نتوان بود

چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست

آسوده بر این آتش سودا نتوان بود

گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است

هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود

دارند بتان ناخن مخضوب زحنا

با پنجه سیمین مهنا نتوان بود

گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت

مانند علی والی و والا نتوان بود

آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین

گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود