گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جان میدهم بسوغات باد ار پیامت آرد

کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد

در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت

تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد

هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند

سر را زپای مینا چون جام برندارد

آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن

گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد

جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد

داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد

نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد

حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد

هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان

چون گو سر از ارادت در پای او سپارد

دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست

آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد

جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست

عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد