گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن لعل شکربار که صد بار نمک داشت

بر قلب حریفان زخط سبز محک داشت

گر بود نمکزار چرا قند و شکر ریخت

گر تنک شکر بود زچه شور نمک داشت

در مسئله جزء دهانت سخنی گفت

کاورد یقین هر که در این مسئله شک داشت

این سرو خرامان نشنیدم زچمن خاست

وین ماه سخن گوی ندیدم که فلک داشت

لعل تو نگین جم و خط بال فرشته

جا اهرهن جادو بر بال ملک داشت

بیگلشن رویت شب دوشین بگلستان

جا مردم چشمم همه بر خار و خسک داشت

با ترک نگاه تو نتابد دل مسکین

دل یکتن و او لشکر ترکان بکمک داشت

ناچار گریزم به پناه شه مردان

حیدر که ازو بیم سماتا بسمک داشت

آشفته از آن غمزه جادو نبرد جان

کاو راست بسی لشکر و این عجر زیک داشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode