گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چون کنم با سر که سامانیم نیست

گو بکش دردم که درمانیم نیست

تنگ شد این عرصه هستی بما

وسعتی کو جای جولانیم نیست

واجب آمد احتمال صبر و عشق

شرط امکانست و امکانیم نیست

گفتم ایدیده چه شد بینائیت

گفت چون بینم که انسانیم نیست

عشق در کارم گره افکند است

مشگل است و کار آسانیم نیست

گفتم ایجان از چه رفتی بازگفت

چون بجا مانم که جانانیم نیست

گر بتازد اهرمن بر من چه باک

مورم و تخت سلیمانیم نیست

گر شدم کافر زسودای بتان

در گذر یار مسلمانیم نیست

گفتمش دامان تو گیرم بحشر

گفت بگذر زانکه دامانیم نیست

محرمم تا در حریم عاشقی

لاجرم جز درد حرمانیم نیست

گفتم از زلفت پریشان شد جهان

گفت همچون تو پریشانیم نیست

روز دیوان دستم ایمولی بگیر

غیر مدح تو چو دیوانیم نیست

نیست آشفته بجا جز نقش دوست

چون بغیر از عشق بنیانیم نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode