گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت

که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت

چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما

که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت

چه دیار بود عشقت که به عاشقان گذشته

همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت

دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد

همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت

حکما که شهسوارند مصاف معرفت را

نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت

برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا

همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت

بعقال عقل بستم همه بختیان امکان

بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت

نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری

تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت

گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق

که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت