گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بیا و پرده برانداز از جمال ای دوست

به عاشقان بنما حسن لایزال ای دوست

بتا ز عاشق صادق مپوش روی جمیل

چرا که آینه شد مظهر جمال ای دوست

مرا که در سم گلگون تو نشد سر خاک

چگونه سر به در آرم ز انفعال ای دوست

حضور غیر به کویت ملالت از چه دهد

که در بهشت ندیده است کس ملال ای دوست

به احتمال وفا عمرها به سر بردم

نمانده است دگر جای احتمال ای دوست

سواد چشم من آن خال و زلف رشته جان

کجا زره بردم کس به زلف و خال ای دوست

مرا دوهفته‌مها بی‌تو صبر هفته نبود

چه شد که کار کشیده به ماه و سال ای دوست

درآ به خانه‌ام ای ماه مشتری‌غبغب

برآر کوکب آشفته از وبال ای دوست

اگر مسیح که محتاج یک دم از لب تست

وگر که خضر بود تشنه زلال ای دوست

پناه ماست در آستان حضرت تو

اگرچه هست مرا خصم بدسگال ای دوست

اگر زمانه پلنگ‌افکنست و روبه‌باز

بگیر سلسله سر ذوالجلال ای دوست

کنون که پیر مغانم ز اهل میکده خواند

به جام جم ندهد کاسه سفال ای دوست

مزن دلا در دیگر بهر زه بهر طلب

که نیست در دو جهان جز علی و آل ای دوست