گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلی نماند که ای فتنه از جفا نشکستی

مصاحبیت نه کاز کین به ماتمش ننشستی

هزار دیده زتیر فسون بدوخت نگاهت

کدام سینه که از ناوک نظر نشکستی

زدام زلف چو رستی اسیر حلقه خطی

تو را گمان بود ایدل که از کمند بجستی

تو از مژه چکنی منع اشک دیده گریان

به بیهوده ره سیلاب را بخس چه ببستی

بملک نیستی آن رند مست حکم روا شد

که اولین قدمش پا نهاده بر سر هستی

بکشتگان زسر رحمت ار گذر کنی اول

به بسملی بگذر کش به تیر غمزه بخستی

متابعان هو کامجوی و بوالهوسند

زعاشقان نسزد غیر راستی و درستی

تو را که کعبه دل خانه خداست نزیبد

که در متابعت نفس شوم بت بپرستی

عجب مدار گر ایزد ببخشدش زعنایت

بیاد دوست گر آشفته کر رندی و مستی

بآستان علی چون پناه برده ای ایدل

مکن تو بیم که از حادثات دهر برستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode