گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بیار ساقی از آن می بدان نشان که تو دانی

به کام تشنه ما ریز آنچنانکه تو دانی

خمار عشق ز سر کی رود برون از می

ز باده خانه لعلت بیار از آنکه تو دانی

من این دو بیت نوشتم ز شور مطرب مجلس

تو هم ز پرده نوایی بخوان چنانکه تو دانی

زمان نیک چه جویی و ساعت از پی قتلم

بریز خون مرا خوش به هر زمان که تو دانی

ز موی فرق میان تو فرق نتوان کرد

تفاوتی‌ست به یک مو و آن میان که تو دانی

اگر زبان تو لالست پیش اهل بلاغت

بگوی مدحت حیدر به هر زبان که تو دانی

به روز حشر که از پرده رازها به در افتد

بیا و راز مرا کن نهان چنان که تو دانی

نهان به معصیت آشفته و شده مداح

نهانیم تو بپوشان از آن عیان که تو دانی