گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای شمع چه داری بجهان سوز و گدازی

از چیست که با حالت پروانه نسازی

بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت

کامشب نشنیدم زچمن بانگ نمازی

مطرب که همه ساله بدی واعظ مستان

کو تا کشد از صوت عراقم بحجازی

از اوج گرائی بحضیض ایمه مطرب

شاید زنشیبم بکشی سوی فرازی

شوخی که کند بار بر اورنگ سلاطین

حاشا که خرد از من درویش نیازی

ای ترک بخون دگران پنجه میالای

بر خون من ار هست تو را خط جوازی

آشفته گر آن زلف دلاویز بگیریم

شاید بکف آریم زنو عمر درازی

این شور که اندر سر سوداد زده دارم

آخر ببرم راه بحقیقت زمجازی

ای محرم اسرار الهی بمن آموز

سری زغم عشق که تو محرم رازی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

کافر بچه‌ای سنگدل آوردهٔ غازی

دلهای مسلمانان بربوده به‌ بازی

شد در صفت حیلت بازی دل او سخت

تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی

هر توبه‌ که دیدیم در اسلام حقیقی است

[...]

قوامی رازی

ای طبع تو ناساخته با ملت تازی

فردات بسوزند گر امروز نسازی

از بهر رسول قرشی جان بفدی کن

کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی

جوینده او باش اگر طالب حقی

[...]

ادیب صابر

ای زلف تو چون وعده وصلت به درازی

خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی

دلداری و دل را زسر عشوه فریبی

جانانی و جان را همه در وعده گدازی

ابروی بطاق تو دو محراب نماز است

[...]

جهان ملک خاتون

تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی

در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی

ای باد برو حال دل خسته هجران

بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی

رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت

[...]

خیالی بخارایی

مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی

تا بیش به مردم نکند دست درازی

گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن

ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی

چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه