گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر بی تو باید زیستن رفتن به از پایندگی

چون نیست با تو دست رس مردن به است از زندگی

میرم بخاک پای تو کامد بکیش اهل دل

در زیستن مرگم عیان درمردنم پایندگی

آن مه چو رفت از محفلم تاریک شد بزم دلم

گو مه مده نور ضیا اختر مکن تابندگی

ناید خداوندی از او ای بت پرست زشتخو

عمری که کردی پیش بت بیهوده صرف بندگی

ظلمات هجرم میکشد ای آب حیوان همتی

دستم بگیر ای خضر ره در حالت درماندگی

گرچه حیات خضر را نبود همه عالم بها

بی دوست هرگز این گهر دارد کجا ارزندگی

رفتی و جانم شد زتن بازآ چو روح اندر بدن

کاندر نثار مقدمت ترسم کشم شرمندگی

تخم امیدی کشته ام آشفته تا گیرم ثمر

ای ابر مژگان از توام باشد طمع بارندگی

یرغو برم پیش علی از ترکتازی بتان

تا گیردم داد از کرم وز نو ببخشد زندگی