گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

درِ دکّان گشود حلوائی

در دیگر مگس چه پیمائی

جز به سر راه عشق نتوان رفت

پای اندر طلب چه فرسائی

به نیازندا جن به کف عشاق

وقت شد تا ز ناز بازآئی

حشم لیلیش بود به درون

نیست مجنون عشق صحرائی

یک جهان دل به آن دو زلف دو تا

همه آشفته‌اند و سودائی

پیش آن قد معتدل در باغ

سرو را نیست لاف رعنائی

همه جا او به جلوه ما به طلب

ما و یاریم هر دو هر جائی

گر به تاراج رفت خانه چه باک

هر که را دلبریست یغمائی

در نهان با رقیب مهر مورز

تا مگر قدر خود بیفزائی

از حریف دغل نپرهیزی

تا که دامان خود بیالائی

همه مصر طالب یوسف

جز زلیخا که داشت دارائی

لاجرم بوی میدرد پرده

در نهان می اگر به پیمائی

جان آشفته سوختی از رشک

هان حذر کن ز تیغ مولائی

ز آنکه حیدر یکی و حق احد است

بستا دوست را به یکتائی