گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به یاد آب مجاور دلا در این فلواتی

بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی

صنم پرست بدل بر زبان صمد ز چه گوئی

به کعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی

اجل ز مرگ خلاصت دهد کشی ز چه منت

عبث ز خضر تو ممنون دلا به آب حیاتی

مکن به فضل و هنر فخر ای حکیم زمانه

که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی

بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را

که بیش و کم نشود چون که ثبت گشت براتی

ز شام تار منالی به روز وصل مبالی

مقرر است به خوان جهان عشا و غداتی

به بحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی

مگر که نوح ز طوفان دهد ز لطف نجاتی

تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت

که دست حق به صفات ای علی که مظهر ذاتی