گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای که از وهم مبرایی و بیرون ز صفاتی

همه فرعند و تو اصلی همه وصفند و تو ذاتی

همه را رنگ و نشان است و تو بی‌رنگ و نشانی

هرچه دارد جهتی لیک تو بیرون ز جهاتی

رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه‌نهانی

تشنگان مرده در این بادیه تو آب فراتی

قدسیان را به شب و روز بود ذکری و وردی

من به وصف رخ و زلفت به عِشیٰ و و غَداتی

به شب کور چه حاجت بسم آن تاری هجران

بنشان آتش دوزخ فکفانی جمراتی

در شب هجر به بالین من ای مرگ چه آیی

درگذر ای ملک‌الموت فهذا سکراتی

هجر و وصل تو بود موت و حیات من عاشق

من به این معتقدم ذٰلِک مَحیا و مَماتی

همه را وفت نماز است رخ عجز به کعبه

کوی تو قبله من ذالک نسکی و صلواتی

در دیگر مزن آشفته عبث راه مگردان

جز در پیر خرابات مجو راه نجاتی

گنه هردو جهان کرده‌ام و روی‌سیاهم

به جز از حب علی نیست به دفتر حسناتی

خازن گنج حقیقت تویی و مخزن حکمت

بده ای شاه نجف بر من بی‌مایه براتی