گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا چند در آزاری ای دل زهوسناکی

حیف است غبار آلود آئینه باین پاکی

زآلایش فطرت خاک جا کرده باین مرکز

گر تو نهی آلایش روشنتر از افلاکی

از مهر بتان بگسل کاین امر بود عاطل

زین بحر بجو ساحل با چستی و چالاکی

بیرون زجهان ایدل خیز آب و هوائی جو

کاتش بدورن دارم زین سلسله خاکی

این خار جهانم کرد و آن رخنه بجانم کرد

از دیده و دل هر روز شاید که شوم شاکی

این سلسله مویانرا وین سخت کمانانرا

سست است همه پیمان بگذر زهوسناکی

از بس بی دل رفتی رسوای جهان گشتی

آشفته بنه از سر قلاشی و بی باکی

عشقی بطلب سرمد تا بیخ هوس سوزد

کو شعله هستی را خاصیت خاشاکی

رو عالم اکبر جو زود عشق مطهر جو

یعنی که علی عالی کامد زکی و زاکی