گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن آب که چون آتش از مرد برد خامی

ساقی بروان جسم برخیز بده جامی

از سیر گل و سروش آسوده بود خاطر

آنرا که سری باشد با سرو گل اندامی

درد غم عشقت را انجام طلب کردم

آغاز نبود و نیست پیدایش سرانجامی

با قامت رخسارت هرگز نشنیده کس

سروی بلب جوئی ماهی بلب بامی

شاید نمکی ساید روزی بدل ریشم

زآن لعل شکر چندیم مشتاق بدشنامی

با غیر چه خواهم کرد من کز حسد و غیرت

رشگ آیدم از قاصد کارد زتو پیغامی

سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت

طغرائی خط بنوشت بر لعل تو انعامی

عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست

ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامی

آن زلف پریشان بود منزلکه آشفته

عمری که بسودایش خوش داشتم ایامی

سلطانی ملک عشق ما را زازل دادند

درویش چه غم داری زین حرف که گمنامی

آن شاهد روحانی کاندر دل و جان جا کرد

بی یاد بناگوشش کی صبح شود شامی