گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای لبت بر خون مردم تشنه چشمت گُرسَنه

آن به بیداری بریزد خون و آن اندر سنه

جوشن ترکان غازی آهنین شد تا کمر

بر تو عنبر شد زره از فرق سر تا پاشنه

مردم دیده غلط پنداشت خطی بر رخت

آه مشتاقان اثر کردت مگر در آینه

ماه و خور پروانه‌سان آیند بر بام و درت

گر بتابد پرتو شمعت شبی از روزنه

پارس را کرده مسخر غمزه جادوی تو

تاخت آرد بر سپاهان ترک چشمت یک‌تنه

سوخت زآه آتشیم خرقه و نبود عجب

لاجرم آتش فتد در پنبه از آتش‌زنه

تا کجا یرغو برم از ترک چشم کافرت

خون هر مؤمن به گردن دارد و هر مؤمنه

وارهاند جان آشفته از این خون‌خوارگان

آنکه سلمان را گرفت از شیر دشت ارژنه

اندر آن معرض که تابد آفتاب روز حشر

جز به زیر سایه‌ات ما را پناهی هست نه