گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گوی داند که به چوگان کسی افتاده

که به سر رفته به میدان و بسی افتاده

حالت عاشق بی دین و دل آری داند

هر که را کار دل و دین بکسی افتاده

همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق

که هما از چه شکار مگسی افتاده

دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی

کاروان از پی بانگ جرسی افتاده

دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است

درد شب بین که بدست عسسی افتاده ‏

عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق

در ره برق عجب مشت خسی افتاده

توئی آن نور که از طور ولایت جستی

که کلیمت بشعاع قبسی افتاده

غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست

دادخواهی به عجب دادرسی افتاده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode