گوی داند که به چوگان کسی افتاده
که به سر رفته به میدان و بسی افتاده
حالت عاشق بی دین و دل آری داند
هر که را کار دل و دین بکسی افتاده
همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق
که هما از چه شکار مگسی افتاده
دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی
کاروان از پی بانگ جرسی افتاده
دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است
درد شب بین که بدست عسسی افتاده
عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق
در ره برق عجب مشت خسی افتاده
توئی آن نور که از طور ولایت جستی
که کلیمت بشعاع قبسی افتاده
غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست
دادخواهی به عجب دادرسی افتاده
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.