چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهٔ شادی بفرسود
چو آب چشمهٔ خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نو بود آب
چو مِیْ بد مهر گل رامین چو مِیْخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد مِیْ وگرچه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
به یادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که او را بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هر دم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان و مان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زارواری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هرچه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی برآیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بنشست
در امیدواری را فروبست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو برگشتم برآوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت ناشکیبی کرد شیدا
پشیمانم چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو میبینم خود اکنون بسته گشتی
توی درمانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کارِ چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سزد گر من چنین باشم گرفتار
که خود نادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار و اندهخوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گر انده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کنون با دلربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شوخم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هرچه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سوکواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینهای تاج سواران
برادرْت آفتاب شهریاران
اگرچه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین ناپسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگرچه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامیتر ز صد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز بهر دوستان خواهم همه کام
مرا رشکست بر تو گاهگاهی
چو از دشتی درآیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته در هم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فروبردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردن
چه خوش بود آنکه هر روزی دو صد بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش به دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز خرمی بود
گمان بردم که روز درهمی بود
مرا گهگه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کار
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم که گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتن که من در عشق زارم
گهی گفتن که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نماندهست
کنون خوارم که آن خواری نماندهست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان درباره رامین و ویس است که در پیوند عاشقانهشان دچار درد و رنج میشوند. رامین، که در عشق ویس به مرحلهای از شیدایی رسیده، با یادآوری روزهای خوششان دچار غم و اندوه میشود. او به خاطر جدایی از ویس و پیمان شکنی او، اندوهی عمیق را تجربه میکند و احساس دلتنگی و حسرت بر دلش سنگینی میکند. همچنین، او درگیر تنهایی و غربت خود است و عذاب جدایی از دوستان و خویشان را تحمل میکند.
رامین مدام در حال نالیدن و درد دل کردن با خود است و حسرت روزهای خوشی را میخورد که در کنار ویس داشت. او با یادآوری عشق و محبتهای قبلی، به خود میگوید که چه روزهای خوبی داشته و حالا در دریایی از غم و اندوه غرق شده است.
در این میان، رامین به ضعف خود در مقابل عشق اعتراف میکند و از عذابی که ناشی از جدایی است رنج میبرد. به طور کلی، این متن به تضاد میان عشق و جدایی میپردازد و نشان میدهد که چگونه محبت میتواند زندگی فرد را تحت تأثیر قرار دهد و او را به زوال بکشاند.
هوش مصنوعی: وقتی رامین چند بار با گل تماس گرفت، از این پیوند هم سیراب شد و هم مست.
هوش مصنوعی: بهار با نشاط و شادابی خود را نشان داد، همانطور که دوستی آرام و راضی شده است.
هوش مصنوعی: دوستی که با محبت و عشق به کسی وابسته است، زمانی که آن محبت از بین برود، قلبش مانند کمان میشود که زهش پاره شده و دیگر توانایی کشش و قوت ندارد.
هوش مصنوعی: لباس شادی که برتن داشتم، به مرور زمان آسیب دید و مانند آبی که از چشمهٔ لذت آلود شده، دیگر نتوانستند خوشی را به من منتقل کند.
هوش مصنوعی: چنان آب را به داخل سبو بریز که وقتی نو باشد، خوشایندش باشد و به راحتی از آن استفاده کند.
هوش مصنوعی: وقتی که می و عشق گل رامین در دست است، مینوشنده با شعف از آن مینوشد تا زمانی که هوشیار بماند.
هوش مصنوعی: دل عاشق همیشه به شراب و خوشی مایل است و بارها و بارها به نوشیدن آن ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: در نهایت، از پرخوری دلش پر میشود و از حالت نشئگیاش در جسمش جان میسپارد.
هوش مصنوعی: اگر کسی نخواهد شراب را، حتی اگر آن شراب شیرین و دلپذیر باشد، چگونه میتواند از آن لذت ببرد یا هوشیاری داشته باشد؟
هوش مصنوعی: دل از شوق دیدار او مدتی آرام گرفته، اما حالا دوباره دلتنگی برای او زیاد شده است.
هوش مصنوعی: روزی او به دشت رفت همراه با سوارانی از همه جای دنیا، مانند نقشهای زیبا و شگفتانگیز بهاری.
هوش مصنوعی: در میان زراعت لالهها، پرندهای را دید که در بین شاخهها به شدت ناله میکرد.
هوش مصنوعی: زمین رنگی مشابه با پارچهای زیبا و با کیفیت دارد که به رنگهای بنفش، سبز، زرد، قرمز و آبی جلوه میکند.
هوش مصنوعی: یکی از دوستانش یک حوری زیبا را که شبیه به گل بنفشه بود به او تقدیم کرد و یک دسته از گلها را نیز به او بخشید.
هوش مصنوعی: دل رامین به یاد آورد روزی را که با ویس دلافروز پیمان عشق بسته بود.
هوش مصنوعی: ویس بر تخت شاهنشاهی نشسته است، زیبایی او همچون خورشید درخشان و شکوه او مانند ماه است.
هوش مصنوعی: رامین به من یک دسته بنفشه داد و گفت که به یاد من همیشه این را نگهدار.
هوش مصنوعی: کجا میتوانی بنفشهای تازه را ببینی که هر بار از این زمان و این سوگند یاد کند؟
هوش مصنوعی: سپس او نفرین زیادی را به کسی فرستاد که سوگند و پیمان را بشکند.
هوش مصنوعی: رامین، آزادهای که دل در گرو عشق دارد، به حدی خسته و غمگین شد که تمام زیباییهای جهانش به تیرهگویی و تاریکی مبدل گشت.
هوش مصنوعی: جهان به خودی خود تاریک نبود، بلکه آن دیدگاه او بود که باعث میشد همه چیز را سیاه ببیند؛ زیرا دلش پر از درد و سوزش بود که به صورت دود نمایان میشد.
هوش مصنوعی: چشمهای غمگین من آنقدر اشک ریختند که در آن سال دیگر بارانی از آسمان نبارید.
هوش مصنوعی: آدمی که درد و رنجی در دل دارد، بیشتر از چشمانش اشک میریزد.
هوش مصنوعی: در فصل بهار، ابرهای تیرهای نیستند که نتوانی بارشهای شدید باران را شاهد باشی؛ زیرا وجود آن ابرها نشانهای از بارانهای فراوان است.
هوش مصنوعی: وقتی که یاد ویسه تازه و نو میشود، محبت و عشق در دل رام به طرز قابلتوجهی افزایش مییابد.
هوش مصنوعی: تو گفتی که خورشید محبت از پشت ابرهای تردید بیرون آمده است.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید از ابرها خارج میشود، در آن لحظه گرمایش بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که رامین محبت و وفای خود را از دلش نشان داد، چهرهاش از دوستان دور شد و دیگر محبتش را نداشت.
هوش مصنوعی: دل شگسته و ناآرامی به زمین آمد و جان از شدت غم به تنگ آمده بود، به طوری که رنگ رخسارش تغییر کرده و پریده بود.
هوش مصنوعی: مدتها بر روزگار خود نفرینی فرستاد، چون همیشه دلش مملو از غم بود.
هوش مصنوعی: هر لحظه با دل، سخنی میگفتی و به خاطر درد جان، ملامتی هم میکردی.
هوش مصنوعی: تو به من گفتی که ای حیران و بیقرار مثل مجنون، که نه به فکر بیگانگان است و نه به فکر نزدیکانش.
هوش مصنوعی: گاهی در محل خود دچار درد و رنج هستم و گاهی از خانه و دوستانم دور افتادهام.
هوش مصنوعی: گاهی با دوست باید صبر و تحمل کرد و گاهی نیز بی دوست باید درد و غم را تحمل نمود.
هوش مصنوعی: دل رنجورم مدام میگوید، تا کی باید تو را ببینم در حالی که همانند کسی هستی که بدون شراب مست و بیتاب است؟
هوش مصنوعی: تو همیشه مانند مردی هستی که در مستی به سر میبرد و نمیتواند تفاوت بین زیبا و زشت یا خوب و بد را درک کند.
هوش مصنوعی: به چشمان تو هیچ تفاوتی نمیکند که چه چیزی در جلویم باشد، چه دنیای زیبا و خرم یا چه دنیای سرد و بیروح.
هوش مصنوعی: چه بر روی زمین و چه بر روی پارچههای گرانبها نشستهای، از نادانی بر میگزینی هر چیزی را که میبینی.
هوش مصنوعی: اگر بیوفایی را مانند وفا بپنداری و هوا را به درستی مانند عقل بشماری، در واقع تو دچار اشتباه شدهای.
هوش مصنوعی: اگر به دلایلی کمحوصلگی داشته باشی، به هیچوجه نمیتوانی به وعده و پیمان خود وفادار بمانی و از ignorance و ندانمکاری، به راحتی در هر شرایطی تغییر نظر میدهی.
هوش مصنوعی: همیشه در جهان، جایی برای آسیب و مشکلات وجود دارد که مانند پناهگاه سپاهی از اندوه است.
هوش مصنوعی: مشکلات و سختیها به تو نزدیک شدند و در انتظار ماندند، در حالی که امید را از تو سلب کردند.
هوش مصنوعی: به گور آمدی و عهد و پیمان را شکست̧ی، به من گفتی که رهایی یافتم، اما اینگونه نبود و رهایی نیافتم.
هوش مصنوعی: تو در حالتی مست و سرخوش هستی و من که نادانم، در دریای عشق تو غرق شدهام.
هوش مصنوعی: به من گفتی که دوست جدیدی پیدا کن و قلبت را از عشق و وفای ویس جدا کن.
هوش مصنوعی: نگران من نباش؛ وقتی از تو دور میشوم، قدرت تحمل درد نبودنت را دارم.
هوش مصنوعی: به خاطر تو از عشقِ محبوبم جدا شدم و به جای او فرد دیگری را انتخاب کردم.
هوش مصنوعی: حالا من در دریا غرق شدم و تو مرا بر آتش جدایی گذاشتی.
هوش مصنوعی: تو هیچ اشارهای به این نکن که باید از دوستی دور شوم، اما وقتی که از دوست دور شدم، حالتی پر از غبار و غم برای من به وجود آمد.
هوش مصنوعی: نه تو به من گفتی که صبور باش، اما اکنون خودت به دلیل عشق، نشانهای از بیصبری نشان میدهی.
هوش مصنوعی: متاسفم که چرا به حرف تو گوش دادم و کنترل زندگیام را به تو سپردم.
هوش مصنوعی: چرا به خاطر تو به دنبال علم رفتم و خودم را بیارزش کردم؟
هوش مصنوعی: گمان میکردم که از غم و اندوه رهایی یافتهای، اما اکنون میبینم که دوباره در درد و رنج گرفتار شدهای.
هوش مصنوعی: در شرایط سخت و ناامیدی، مانند مرغی نادان که دامی را نمیبیند، انسان نیز ممکن است در برابر مشکلات، رنج و بلا را نبیند و گرفتار سختیها شود.
هوش مصنوعی: ای دل، مواظب باش! تو مرا به دست کسانی سپردی که نیت خوبی ندارند و به بدی میخواهند.
هوش مصنوعی: چرا من به حالت بیخبری فرو رفتم و چرا به حرفهایت گوش دادم؟
هوش مصنوعی: اگر من در چنین وضعیتی گرفتار شوم، این حق من است که چون نادان خودم را در این شرایط ببینم.
هوش مصنوعی: اگر خوار و اندوهگین شوم، سزاوار است؛ چون خودم شمع دل را خاموش کردهام.
هوش مصنوعی: اگر اندوه و غم را دیدم، جای آن است که شادمانیام را از دست دادهام.
هوش مصنوعی: من مانند آهو هستم که در دام افتاده، و مانند ماهی هستم که در دهان یک شکارگر گرفتار شده است.
هوش مصنوعی: من به دست خودم چاهی حفر کردهام و امید دارم که دل خود را در آن چاه بیندازم.
هوش مصنوعی: اکنون که سبب ناراحتیام را پیش او میآورم، چگونه میتوانم درد خود را که به خاطر او در دلم وجود دارد، به او نشان دهم؟
هوش مصنوعی: من هرچقدر شاد و پرجنب و جوش باشم، یا حتی اگر بیاحساس و بیتوجه باشم، اگر بتوانم عشق کسی را دوباره زنده کنم، هیچ یک از این حالتها برایم مهم نیست.
هوش مصنوعی: روزهای بدی را تجربه کردم که در آن عشق را با درد جدایی از بین بردم و شادی را نیز نابود کردم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که عشق بر من خوش یمن بود، هیچ وقت نتوانستم خودم را یک روز شاد ببینم.
هوش مصنوعی: گاهی در دوری از سرزمین خود با بیگانگان هستم و گاهی در جدایی از دیوانگان زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: به دنبال خوشبختی با من نرو و هیچ ارتباطی با شانس من نداشته باش، ای فرزند عزیز.
هوش مصنوعی: وقتی رامین مدت کمی از جمعیت دور شد، بر روی چهرهاش نشانههایی از اندوه نمایان شد.
هوش مصنوعی: در پس او، نگهبانی پنهان بوده که بر داماد دیده میشود.
هوش مصنوعی: اگر کسی از رامین و عشق بیدل آگاهی نداشته باشد، به همان اندازه در فهم و درک عشق بیدل ناتوان خواهد بود.
هوش مصنوعی: رفیده همه چیزهایی را که رامین گفت شنید و سپس به سمت او رفت و از او سوال کرد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای نور و روشنی سرآمدان، چرا نشان سوگواران را بر خود داری؟
هوش مصنوعی: چرا باید از آرزوها و خواستههایمان ناامید باشیم، وقتی که دیو غم و اندوه به یاد ما آمده است؟
هوش مصنوعی: چرا به خاطر کارهای بیهوده و بیهدف، از سرنوشت و روزهای خوب خود شکایت میکنی؟
هوش مصنوعی: نه تو مانند رامینهای، تاج بر سر سواران. برادر تو مانند خورشید در میان فرمانروایان است.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در زمانهای زندگی میکنیم که پهلوانی به نام نیک وجود دارد، اما او از سلطنتهای بزرگ و قدرتمند کمتر است.
هوش مصنوعی: تو جوانی و مقام رفیع سلطنت در دست توست، پس چه چیز دیگری را میخواهی که بهتر از این است؟
هوش مصنوعی: تنفر از سرنوشت خود را متوقف کن، زیرا این رفتار میتواند به بدشگونیهای بیشتری منجر شود.
هوش مصنوعی: وقتی که از تخت خواب تو سر برگیرد، جز خاک، چیزی نمیتواند تو را در آغوش بگیرد.
هوش مصنوعی: رامین با دلسوزی به او پاسخ داد که کسی که درد و رنج بیمار را به درستی درک نکند، نمیتواند او را آزار دهد.
هوش مصنوعی: تو حق داری که دردی که من دارم را نفهمی، چون وقتی من ناراحتیام را بیان میکنم، تو آن را بیاهمیت تلقی میکنی.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی نمیتواند به اندازه آشنایی شیرین باشد و هیچ دردی تلختر از درد جدایی نیست.
هوش مصنوعی: وقتی جامه از هم پاره شود، ناله میزند و وقتی گل سرخ را از ساقهاش جدا کنند، به شدت گریه میکند.
هوش مصنوعی: من از آزار کمی رنج نمیبرم؛ اما وقتی که جدایی از دوستان و نزدیکانم را میبینم، درد و رنج بیشتری احساس میکنم.
هوش مصنوعی: تو در این شهر و مکان خودت را داری و هر کسی در اینجا خانواده و نزدیکان خود را دارد.
هوش مصنوعی: در میان دوستان، همیشه کسانی هستند که مثل من مورد بیاحترامی و تحقیر قرار نمیگیرند و در شهر، فراتر از آنچه من هستم، وجود دارند.
هوش مصنوعی: هر چند که یک پادشاه ممکن است غریب و بینفس باشد، اما او نیز به دنبال آشنایی و همدلی است و در غیاب آن، احساس تنهایی و ناراحتی میکند.
هوش مصنوعی: دنیا باید برای من به عنوان دارویی باشد که مشکلات و دردهای زندگیام را برطرف کند.
هوش مصنوعی: هرچند ناز و شادی بسیار خوشایند است، اما داشتن یک دوست از صد شادی ارزشمندتر است.
هوش مصنوعی: من برای خودم خواستهها و آرزوهایی دارم، اما برای دوستانم تمام تلاش و خواستههای دیگرم را متمرکز میکنم.
هوش مصنوعی: گاههایی که تو را میبینم و به یاد میآورم، حس حسادت به من دست میدهد، مثل وقتی که از دشت یا مسیر خاصی عبور میکنی و جلوهات را میبینم.
هوش مصنوعی: وقتی که با هم فامیل و نزدیک باشیم و ارتباط برقرار کنیم، سپس فرزندان و همراهانی به زندگیمان خواهند آمد.
هوش مصنوعی: تو و دیگران در خوشی و شادمانی با هم هستید، مانند یک زنجیره که همه حلقههای آن به هم متصلاند و در ارتباطاند.
هوش مصنوعی: همه اطراف تو هستند و به خاطر خوشبختیات شاداب و سرزندهاند، هر یک از آنها مانند تو دلربا و زیبا به نظر میآید.
هوش مصنوعی: من در اینجا هیچ گونه نسبتی ندارم، نه با دوستان، نه با خانواده، نه با معشوق و نه با فرزندانم.
هوش مصنوعی: من هم روزی مانند تو، دیکتاتور و خودسر، در بین خودم و ارتباطات و دلخوشیهایم نابود خواهم شد.
هوش مصنوعی: چه خوب بود ای کاش روزهایی که گذشت را در کنار دوستان شایسته و خوبمان تجربه میکردیم.
هوش مصنوعی: چه خوب بود اگر عاشق بودن برایم مشکلی ایجاد نمیکرد و از سوی دوست، دردسر و ناامیدی نمیکشیدم.
هوش مصنوعی: گاهی در میان دو چشمان زیبا بودم و گاهی در کنار دو گل لاله که به من محبت میکردند.
هوش مصنوعی: آزار و درد من به خاطر محبت و توجهی که میشد، خوشایند بود؛ زیرا زیبایی و جذابیت نرگس و لاله را به خوبی حس میکردم.
هوش مصنوعی: دوست اگرچه بر ما سختی و جفا کند، اما زیبایی در آن است که بتوانیم با لبخند و صبوری از آن عبور کنیم و خشم خود را پنهان کنیم.
هوش مصنوعی: چه خوب است که دل را در عتاب و سرزنش او یافته باشد، و چه زیباست که در ناز و لطافت خواب او را تجربه کند.
هوش مصنوعی: اگر هر هفته یک روز پرده از رازهای من برداری، مرا مانند اسیران به بند خواهی کشید.
هوش مصنوعی: چه خوب است که برای هر دلیلی، دو صد بار بوسه بزنیم و سوگند یاد کنیم.
هوش مصنوعی: چه خوب است که من هر روز، دو بار فریاد بزنم و دعا کنم پیش پروردگار.
هوش مصنوعی: چه خوب است که انسان همیشه در یک حالت نماند، گاهی باید فریاد بزند و گاهی هم باید از زیباییها و خوبیها ستایش کند.
هوش مصنوعی: آنگاه از کارهایی که انجام دادهام، به شدت پشیمان شدهام و بارها بر خودم و وجودم آفرین میگویم.
هوش مصنوعی: هر گاه زلف او را به دست خود پریشان میکنم و هر گاه از دستان او به خود بند میزنم.
هوش مصنوعی: در آن روز احساس شادی و سروری داشتم و فکر میکردم که روزی پر از خوشی و خوشبختی است.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات برای من از گلها مراقبت میکردی، بهطوری که احساس میکردم از نرگسها هم آزاردهندهتر بودی.
هوش مصنوعی: چرا از نرگس خود رنج و آزار ببینم، یا از گل چرا باید مراقبت کنم؟
هوش مصنوعی: اگر از یک نرگس ظلم و بیعدالتی ببینم، از بیراهههای زندگی هزاران ظلم و بیعدالتی را مشاهده کردهام.
هوش مصنوعی: زمانی که گل سنبل بر من جلوه کرد، به من نشان داد که چگونه میتوانم خود را از گرفتاریم رهایی بخشم و به خیر و خوشی دست یابم.
هوش مصنوعی: به جز عشق من، هیچ چیز دیگری در دنیا وجود ندارد و apart from my beloved, هیچ باری بر جانم ندارد.
هوش مصنوعی: چرا کسی نالیده و شکایت میکند که این مشکلات برایش پیش آمده؟ چرا دل کسی به درد میآید و مضطرب میشود وقتی که چنین باری را بر دوش دارد؟
هوش مصنوعی: من اینگونه بودم که گفتم روزگاری، همه چیز به خوبی پیش میرفت و هر کسی از زندگیاش راضی بود.
هوش مصنوعی: از زیبایی و جلوه دوست، هزاران گل در پیش من قرار دارد و از عطر و خوشبویی دوست، مشکها به وفور در دسترس من است.
هوش مصنوعی: گاه انسان در زندگی شادی و سرور را تجربه میکند، گاه در پی شکار و تلاش برای بهدست آوردن چیزی است، گاه به نوشیدن شراب و لذتهای آن مشغول میشود و گاه لحظات عاشقانه و بوسهدادن را میشمارد.
هوش مصنوعی: تنم زمانی سالم و بیخبر از درد بود که تو گفتی من بیمار و رنجورم.
هوش مصنوعی: گاهی میگویم که در عشق دلم شکسته است و گاهی هم میگویم که در محبت به ذلت افتادهام.
هوش مصنوعی: اکنون در حالتی ناراحت و زار هستم، در حالی که آن احساس زاری دیگر وجود ندارد. حالا باید خود را خوار و ذلیل احساس کنم، در حالی که دیگر آن خفت و ذلت هم بر جای نمانده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.